بنى قَيْنُقاع : از قبايل يهودى يثرب
آنان به جهت مخالفتهايشان با پيامبر همچون دو قبيله يهودى ديگر (بنىقريظه و بنىنضير) اخبارشان به طور گستردهاى در منابع آمده است.درباره تبار بنى قينقاع اطلاع قابل توجهى وجود ندارد. تنها هنگامى كه سخن از اسلام آوردن يكى از ايشان يعنى عبدالله بن سلام به ميان مىآيد، نسب وى را به حضرت يوسف(عليه السلام) يا بنىاسرائيل (فرزندان يعقوب)[1] مىرسانند. به نظر ابوالفرج، از آنجا كه عربها به نسب خود اهميت مىدادهاند و وى نتوانسته براى بنىقينقاع سلسله نسبى بيابد، بايد آنان را در شمار قبايل غير عرب در نظر گرفت.[2] وى در بخش ديگرى از كتابش آنان را اسرائيلى (از تبار حضرت يعقوب) برشمرده است.[3] استدلال ابوالفرج براى اثبات تبار اسرائيلى بنىقينقاع پذيرفتنى نيست، زيرا به باور عمده محققان، فرهنگ يهوديان يثرب، فرهنگى عربى بود و طبيعتاً آنان نيز به نسب اهميت مىدادند و براى خلأ نسب نامه ايشان بايد دلايل ديگرى جست، از اين رو و با توجه به اينكه بسيارى از يهوديان يثرب عربتبار بودند (<=اوس و خزرج) براى اثبات تبار اسرائيلى ايشان شواهد موجود كافى نيست تا بتوان از هجرت، زمان وعلل آن سخن گفت. در اين زمينه قبايل يهودى ديگر وضعيت بهترى دارند. (<=بنىنضير، بنىقريظه)
گفته شده كه بنىقينقاع پيش از مهاجرت اوس و خزرج در يثرب مستقر شده بودند.[4] در تحولاتى كه به چيرگى اوس و خزرج بر يهوديان يثرب انجاميد هيچ اشارهاى به ايشان نشده و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 255
مشخص نيست تغييرات يثرب چه تأثيرى بر وضعيت ايشان در آن منطقه نهاده است.
از بنىقينقاع در دوره جاهلى اطلاعات معدودى به جا مانده است. بنا به گزارشى شيبة بن هاشم (عبدالمطلب جد پيامبر) كه از مادرى خزرجى زاده شده بود حدود 100 سال پيش از هجرت پيامبر در قلعههاى خزرج و بنىقينقاع، همبازى ديگر كودكان خزرج بود تا آنكه عمويش مطلب از او با خبر شد و وى را به مكه برد و از آن پس به عبدالمطلب شهرت يافت.[5] اين گزارش اگر درست باشد، حكايت از روابط كهن و ريشهدار بنىقينقاع و خزرج دارد.
منابع اسلامى نيز از همپيمانى قينقاع و خزرج سخن گفتهاند؛ اما كمتر مىتوان به زمان آغاز همپيمانى آنها دست يافت.[6] در نبرد بعاث كه اندكى پيش از حضور پيامبر در يثرب ميان اوس و خزرج روى داد بنى قينقاع و خزرج هر دو از يك مجموعه محسوب مىشدند و از اين رو اوس و خزرج هر دو براى جلب نيروهاى بيشتر توجهشان به بنى قريظه و بنى نضير جلب شد.[7] در نتيجه روابط يهوديان يثرب از جمله بنىقينقاع با يكديگر تحتالشعاع روابط اوس و خزرج شكل گرفته بود.
از رؤسا، بزرگان و زيرمجموعههاى بنى قينقاع اطلاع چندانى در دست نيست. در برخى گزارشها از بنى عمرو به عنوان يكى از شاخههاى ايشان ياد شده است.[8]
درباره مناطق مسكونى بنىقينقاع نيز گزارشهاى صريحى وجود ندارد. در برخى گزارشها آمده كه ايشان در يثرب در نزديكى پل (جسر) قرار داشتند.[9] در گزارشهاى ديگر سخن از حركت پيامبر از بازار بنىقينقاع به مسجد يا خانه فاطمه(عليها السلام)در ميان است[10]؛ همچنين برخى از فقرا در اعزام به تبوك در سال نهم هجرى اسلحه، مركب يا توشه كافى نداشتند از اين رو محله بنىقينقاع از انصار درخواست كمك مىكردند[11]؛ همچنين در منابع صحابهنگارانه از همپيمانى برخى از اعضاى بنىقينقاع با قبايل خزرجى منشعب از عوف بن خزرج (كه در نزديكى مسجد قرار داشتند) خبر مىدهند.[12] برآيند گزارشها نشان مىدهد كه بنىقينقاع در مناطقى سكونت داشتند كه نزديك به مناطق خزرجى بود. همپيمانى ايشان با يكديگر نيز مؤيد همين احتمال است.
در حوزه اقتصاد بنىقينقاع ادعا شده كه همگى ايشان ريختهگر بودند.[13] صاغانى نيز واژه قينقاع را تشكيل شده از واژه «قين» به معناى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 256
آهنگر و «قاع» نام يكى از قلعههاى يثرب دانسته است.[14] البته احتمال آنكه اعضاى يك قبيله همگى كسب و حرفه يكسانى داشته باشند بعيد است. اينكه گفته شده: آنها زمينهاى كشاورزى نداشتند[15] نمىتواند درست باشد و تنها به اين نكته اشاره دارد كه اقتصاد آنان عموماً مبتنى بر كشاورزى نبوده است. گزارشهايى هم كه از زمينهاى بنىقينقاع سخن مىگويند مؤيد اين مدعايند.[16]
بيش از همه به بازار بنىقينقاع به عنوان يكى از عمدهترين بازارهاى يثرب اشاره شده است كه افزون بر داد و ستد، از مراكز تجمع يثربيان به شمار مىآمده[17] و كاركرد اطلاع رسانى داشته و به رغم تبعيد بنى قينقاع در سالهاى نخستين پس از هجرت، همچنان تا سالها ادامه حيات داده است.[18]
پس از هجرت پيامبر و سكونت ايشان در ميان قبيله خزرجى بنىنجار، پذيرش اسلام از سوى يثربيان شتاب گرفت. پيامبر با تكيه بر پشتوانه نومسلمانان يثرب و براى ايجاد امنيت، پيمان نامهاى را ميان قبايل متعدد يثرب منعقد كرد كه در آن از قبايل متعدد و همچنين از يهوديان يثرب سخن به ميان آمده است؛ اما در اين پيمان اشارهاى به يهوديان بنىقينقاع نشده است.[19]
مغازىنگاران به اتفاق از عهد شكنى آنان به عنوان عامل رويارويى پيامبر با ايشان سخن گفتهاند[20]؛ اما گزارش مستقلى وجود ندارد كه از اين پيمان، نماينده بنىقينقاع و مفاد پيمان حكايت كند. برخى فنحاص را رهبر بنىقينقاع دانستهاند[21]؛ اما قراردادى ميان او و پيامبر نيز گزارش نشده است. در عين حال جاى هيچ ترديدى وجود ندارد كه بنىقينقاع با پيامبر پيمان بسته بودند، زيرا ايشان از طرفى همپيمان خزرج بودند و از طرف ديگر خزرجيان عموماً به پيامبر متمايل شده بودند، به گونهاى كه بزرگان ايشان همچون عبدالله بن ابى نيز با اكراه اسلام را پذيرفته بودند (اوس و خزرج) و از اين رو بنىقينقاع چارهاى جز همپيمانى نداشت.
مىتوان با اطمينان گفت كه يهوديان بنىقينقاع به لحاظ موقعيت مسكونى و همچنين همپيمانان خزرجيشان نسبت به ديگر يهوديان يثرب ارتباط و تماس بيشترى با مسلمانان داشتند، به ويژه كه پيامبر در ميان قبايل خزرجى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 257
مستقر شده و مسجد خود را بنا كرده بود. بررسى شأن نزولهاى گزارش شده ذيل آياتى كه خطاب به يهوديان است به خوبى مؤيد اين نكته است.
در آغاز حضور پيامبر تا يك سال و اندى يهوديان بنى قينقاع و نيز ديگر يهوديان يثرب با مسلمانان ارتباط نزديكى داشتند. پيامبر كه اميد فراوانى به اسلام آوردن ايشان داشت، از مسلمانان خواسته بود از رفتارهاى ناپسند ايشان درگذرند و خداوند نيز خبر داده بود كه ايشان شما را بسيار آزار خواهند داد. (آل عمران/ 3، 186)
از ميان 51 عالم يهودى كه ابن هشام به نقل از ابن اسحاق در ميان قبايل يهودى بنىقريظه، بنىنضير و بنىقينقاع برشمرده است 28 تن از بنىقينقاع هستند (معادل تقريبى 51 از ايشان).[22] افراد برجستهاى كه در منابع تفسيرى نيز بارها از ايشان سخن به ميان آمده است عبارتاند از: رفاعةبن زيد، فنحاص، سويدبنحارث، مالكبنضيف، رافعبنحريمله، رفاعةبنقيس، رافعبنابىرافع، شاسبنقيس، نعمانبنابىاوفى و بحرى بن عمرو.
از گزارشهاى تفسيرى موجود برمىآيد كه آنها از فرصتهاى گوناگون براى ترديدافكنى در باورهاى مسلمانان بهره بردند. ترديد در نزول وحى بر پيامبر (انعام/ 6، 91)، درخواست برخى معجزههاى خاص (آل عمران /3، 184؛ بقره/2، 108، 118، 183) و هدايت به آيين يهود (بقره/ 2، 113، 135) از اين موارد بوده است؛ همچنين ايشان خود را دوستان خدا (مائده/ 5، 18) و امت برتر مىدانستند. (آل عمران/ 3، 110)
با تغيير قبله از بيتالمقدس به سوى كعبه روابط پيامبر و يهود رسماً سردتر شد. هنگامى كه برخى مسلمانان براى دريافت كمك مالى نزد آنان رفتند، خداى مسلمانان را فقير خواندند. (آلعمران/3،181) آنها همچنين اسلام، پيامبر و مسلمانان را به سخره گرفتند (آل عمران/ 3، 23؛ مائده/ 5، 57؛ بقره/ 2، 104) و مانع حركت در راه خدا (سبيلالله) شدند (آل عمران/ 3، 99)، از اين رو خداوند از مسلمانان خواست با ايشان قطع رابطه كنند (مائده/5،57) و آنان را تا زمانى كه به احكام واقعى تورات تن در ندهند، ناچيز و بىارزش دانست. (مائده/5،68)
مفسران ذيل آيات 100[23]، 104[24]، 108[25]، 113[26]، 118[27]، 135[28]، 142[29] بقره/2؛ 23[30]، 71[31]،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 258
99[32]، 100[33]، 110[34]، 181[35]، 183[36] 184[37]، 186[38]، 187[39] آلعمران/3؛ 18[40]، 41[41]، 57[42]، 64[43]، 68[44]مائده/5 و همچنين 91 انعام/6[45] از احبار و شخصيتهاى يهودى بنىقينقاع و اقدامات ايشان نام بردهاند.
پيروزى بدر موقعيت پيامبر را در برابر مخالفانش بهبود بخشيد. واقدى هيچ اشارهاى به چگونگى عهدشكنى بنىقينقاع نكرده و تنها به اين نكته بسنده كرده است كه پس از جنگ بدر كه اندكى پس از تغيير قبله روى داد، آنها رفتارهايى از خود نشان دادند كه حاكى از پيمان شكنى ايشان بود.[46] به نظر مىرسد بنىقينقاع با تكيه بر پشتوانه تاريخى خود در روابطشان با قبيله خزرج موقعيت پيامبر را ضعيفتر از موقعيت خود ارزيابى مىكردند.
از سوى ديگر پيامبر از پيمان شكنى بنىقينقاع نگران بود، از اين رو در برابر عملكرد بنىقينقاع ايشان را در بازارشان گرد هم آورد و از ايشان خواست پيش از آنكه گرفتار بلايى شوند كه مشركان قريش در بدر بدان تن دادند اسلام را بپذيرند؛ اما آنها در واكنش به تهديد پيامبر از ايشان خواستند آنها را با مكيان مقايسه نكند و خود را جنگجويانى معرفى كردند كه توانشان تنها با نبرد شناخته خواهد شد.[47]
همزمان با اين امر حادثهاى رخ داد كه روابط مسلمانان و بنىقينقاع را وارد مرحلهاى جديد كرد؛ يكى از زنان مسلمان كه در بازار بنىقينقاع نشسته بود لبه لباسش را به نيم تنه بالايى آن گره زدند و چون برخاست قسمتى از تنش نمايان شد و آنگاه بازاريان قينقاعى او را به سخره گرفتند. يكى از انصاريان به حمايت از آن زن شمشير كشيد و عامل اين اقدام را كشت. سپس خود وى به دست بنىقينقاع كشته شد.[48] در پى اين حادثه عبدالله بن ابى از بنى قينقاع خواست در قلعههاى خود مستقر شوند تا او نيز با هوادارانش به ايشان بپيوندد.
به نقل زهرى و واقدى پس از نزول آيه 58
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 259
انفال/8 پيامبر براى نبرد با ايشان لشكر كشيد: «واِمّا تَخافَنَّ مِن قَوم خِيانَةً فَانبِذ اِلَيهِم عَلى سَواء اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنين =و اگر از گروهى بيم خيانت داشتى [پيمانشان] را به نزدشان افكن زيرا خداوند خائنان را دوست ندارد».[49]
پيامبر در نيمه شوّال سال دوم (سه ماه پس از تغيير قبله و اندكى پس از پيروزى بدر) قلعههاى ايشان را محاصره كرد. بنىقينقاع پس از 15 روز محاصره و بدون هيچ شرطى تسليم شدند. در مدت محاصره، هيچ اقدام نظامى (تيراندازى و...) از سوى بنىقينقاع صورت نگرفت و به نظر مىرسد ايشان خيلى زود از حمايت همپيمان خود عبداللّه بن ابىّ نااميد شدند. پيامبر يكى از انصار را مأمور بستن دستان مردان بنىقينقاع كرد. عبداللهبن ابىّ شتابان خود را به پيامبر رسانيد و دست خود را از پهلو وارد زره پيامبر كرد و مجدّانه از وى خواست از آنها درگذرد. پيامبر كه آثار خشم در چهرهاش نمايان شده بود، برخلاف ميل خود از مجازات ايشان چشم پوشيد و به ايشان سه روز مهلت داد تا آنجا را ترك كنند؛ آنگاه بنىقينقاع در پى تسويه حسابهاى مالى برآمدند و براى حركت آماده شدند. عبدالله بن ابىّ كه احساس كرد مىتواند با درخواست خود حكم تبعيد آنها را نيز لغو كند، به سمت خانه پيامبر رفت؛ امّا در مقابل خود يكى ديگر از خزرجيان همپيمان با قينقاع را يافت كه پيمان خود را با بنىقينقاع به نفع پيامبر لغو كرده ومانع ورود او شد. اصرار ابنابىّ به درگيرى و به زخمى شدنش منتهى شد و آنگاه بود كه بنىقينقاع با درك موقعيت، عزم خود را براى حركت جزم كردند.[50]
براى عبدالله بن ابىّ حضور بنىقينقاع در يثرب اهميت حياتى داشت، از اين رو نگران وضعيت خزرج پس از تبعيد بنىقينقاع بود. آمارى كه از جنگجويان بنىقينقاع گزارش شده هم حكايت از توان قابل ملاحظه ايشان دارد؛ برخى منابع آنان را 700 جنگجو دانستهاند كه 400 تنشان زرهپوش بودند.[51] به روايت زهرى از ابن زبير يهوديان بنىقينقاع از شجاعترين يهوديان به شمار مىآمدند.[52] اين امر موجب شد عبدالله بن ابىّ كه نتوانسته بود در نبرد از ايشان حمايت كند كوتاهى خود را با حفظ مال و جانشان جبران كند، به اميد آنكه روزى دوباره بتواند آنها را به موطنشان باز گرداند و موقعيتخود را بهبود بخشد. شايد بتوان گفت موافقت پيامبر با درخواست عبدالله بن ابىّ هم حكايت از آن دارد كه اوضاع و شرايط به گونهاى نبوده است كه به پيامبر اجازه مقاومت بدهد.
برخى روايات تفسيرى در ذيل برخى آيات از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 260
نقش عبدالله بن ابىّ در نبرد بنىقينقاع سخن گفتهاند:«يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لا تَتَّخِذوا اليَهودَ والنَّصـرَى اَولِياءَ بَعضُهُم اَولِياءُ بَعض ومَن يَتَوَلَّهُم مِنكُم فَاِنَّهُ مِنهُم اِنَّ اللّهَ لا يَهدِى القَومَ الظّــلِمين * فَتَرَى الَّذينَ فى قُلوبِهِم مَرَضٌ يُسـرِعونَ فيهِم يَقولونَ نَخشى اَن تُصيبَنا دائِرَةٌ فَعَسَى اللّهُ اَن يَأتِىَ بِالفَتحِ اَو اَمر مِن عِندِهِ فَيُصبِحوا عَلى ما اَسَرّوا فى اَنفُسِهِم نـدِمين».(مائده/5،51 ـ 52) در اين آيات خداوند از مؤمنان مىخواهد يهوديان و مسيحيان را دوستان خود نشمارند و گرنه در شمار آنها شناخته خواهند شد. بيماردلان (عبدالله بن ابىّ) در گرايش به آنها (بنى قينقاع) شتاب دارند و مىگويند كه ما نگران روزهاى سختيم. چه بسا خداوند ظفرى بياورد، آنگاه به سبب آنچه در دل پنهان مىكردند پشيمان خواهند شد.[53]
عموم مفسران آيه 12 آل عمران/3 را نيز پيشگويى قرآن از شكست ايشان دانسته و در اينباره از قبايل سهگانه يهود يثرب نام بردهاند: «قُللِلَّذينَ كَفَروا سَتُغلَبونَ وتُحشَرونَ اِلى جَهَنَّمَ و بِئسَالمِهاد =به كافران بگو كه شكست خواهيد خورد و به جهنم فرستاده خواهيد شد كه بد جايگاهى است.»[54] (آل عمران/3،12) با توجه به اينكه خداوند در آغاز اين سوره، از نزول تورات سخن گفته، مفسران خطاب آيات بعدى را عمدتاً متوجه يهوديان دانسته و اين آيه را بر يهوديان شكست خورده تطبيق كردهاند؛ امّا تطبيق كافران بر يهود و همچنين تطبيق شكست بر شكست يهوديان از پيامبر در زندگى دنيوى چندان صريح نيست. ضمن آنكه واژه كافران در آيه، بر بتپرستان بيش از يهوديان قابل تطبيق است، در نتيجه به نظر مىرسد مفسران سدههاى نخست وعيدهاى خداوند به بتپرستان عرب را به يهوديان نسبت دادهاند تا ذهنيت منفى آيات را از بتپرستان عرب و از جمله قريش بازگردانند.
درباره غنايم بنىقينقاع جزئيات فراوانى گزارش نشده است. از برآيند گزارشها برمىآيد كه پيامبر از داراييهاى منقولشان تنها تجهيزات رزمى ايشان را به غنيمت گرفته باشد و از ميان آن افزون بر كنار نهادن خمس غنايم، چند شمشير، زره، نيزه و كمان براى خود برداشته است.[55]
بنى قينقاع پس از تبعيد :
بنى قينقاع پس از تبعيد در مسير حركت به شمال به وادىالقرى رفتند (منطقه حاصلخيز نزديك مدينه كه ساكنان آن عمدتاً يهودى بودند) و پس از اندى به سمت شام رفته، در آنجا در منطقه اذرعات مستقرشدند.منابع در گزارش حوادث جنگ احد در سال سوم هجرى آوردهاند كه عبدالله بن ابىّ با چند
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 261
صد تن از هوادارانش براى پيوستن به سپاه اسلام آمده بودند كه پيامبر متوجه شد بخشى از ايشان از همپيمانان بنىقينقاعى وى هستند و از اينرو با اين سخن كه از مشركان يارى نمىطلبم، حضور ايشان را نپذيرفت.[56] اين گزارش هرچند مشهور است پذيرفتنى نيست، زيرا ايشان پيش از نبرد احد تبعيد شده بودند و افزون بر اين، يهوديان موحّد بودند و نمىتوان عنوان مشرك را بر ايشان تطبيق كرد.
به رغم تبعيد بنىقينقاع در سال دوم هجرى، در سالهاى بعد نيز گاه گزارشهايى از آنان به چشم مىخورد؛ از جمله اينكه تنى از آنها در نبرد خيبر در سپاه اسلام حضور داشتند.[57] ابن هشام نيز هنگامى كه منافقان مدينه را برمىشمرد تنى چند از بنىقينقاع را چون زيد بن لصيب، نعمان بن اوفى، رافعبن حريمله، رفاعة بن زيد، سلسلة بن برهام و كنانةبن صوريا نام مىبرد.[58] به نظر مىرسد اين عده پيش از تبعيد بنىقينقاع اسلام آورده بودند تا بتوانند در يثرب بمانند و شايد بتوان منافع اقتصادى را عامل محافظه كارى ايشان دانست، اگرچه منابع، بيشتر از اقدامات فرهنگى و سياسى ايشان بر ضدّ پيامبر ياد كردهاند[59] و كمتر از وضعيت اقتصادى ايشان سخنى هست.
منابع
اسباب النزول؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاغانى؛ الاكتفاء بما تضمنه من مغازى رسول الله(صلى الله عليه وآله)؛ الام؛ البدء والتاريخ؛ تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير والاعلام؛ تاريخ الامم والملوك، طبرى؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تركةالنبى(صلى الله عليه وآله)والسبل التى وجهها فيها؛ التفسير الكبير؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ الدرر فى اختصار المغازى والسير؛ دلائلالنبوة و معرفة احوال صاحب الشريعه؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ السنن الكبرى؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ الطبقات الكبرى؛ عمدةالقارى؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الثقات؛ المحبر؛ مجمعالبيان فى تفسيرالقرآن؛ معجمالبلدان؛ المغازى.مهران اسماعيلى
[1]. الاستيعاب، ج 3، ص 922؛ الطبقات، ج 2، ص 353؛ اسدالغابه، ج 3، ص 176.
[2]. الاغانى، ج 3، ص 110.
[3]. الاغانى، ج 22، ص 113.
[4]. الاغانى، ج 22، ص 113.
[5]. البدء و التاريخ، ج 4، ص 12.
[6]. دلائل النبوه، ج 3، ص 174؛ الدرر، ص 180؛ المغازى، ج 1، ص 179؛ ج 2، ص 510.
[7]. الكامل، ج 1، ص 517؛ الاغانى، ج 3، ص 26.
[8]. الطبقات، ج 8، ص 123.
[9]. معجمالبلدان، ج 5، ص117.
[10]. تاريخ دمشق، ج 13، ص 193.
[11]. تاريخ دمشق، ج 62، ص 357.
[12]. تاريخ دمشق، ج 29، ص 100 ، 357.
[13]. المغازى، ج 1، ص 179.
[14]. عمدة القارى، ج 15، ص 18.
[15]. الثقات، ج 1، ص 210.
[16]. السنن الكبرى، ج 5، ص 316.
[17]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 289؛ الاغانى، ج 3، ص 20 ـ 21.
[18]. تاريخ دمشق، ج 62، ص 357.
[19]. السنن الكبرى، ج 8، ص 106؛ السيرةالنبويه، ج 2، ص 348.
[20]. المغازى، ج 1، ص 176؛ الدرر، ج 1، ص 141، الاكتفاء، ج 2، ص 59 ـ 60.
[21]. جامعالبيان، مج 3، ج 4، ص 266؛ التبيان، ج 3، ص 73؛ مجمعالبيان، ج 2، ص 465.
[22]. السيرةالنبويه، ج 2، ص 369.
[23]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 620.
[24]. جامعالبيان، مج 1، ج 1، ص 659؛ التبيان، ج 1، ص 388؛ مجمعالبيان، ج 1، ص 336.
[25]. جامعالبيان، مج 1، ج 1، ص 676؛ زادالمسير، ج 1، ص 111.
[26]. جامعالبيان، مج 1، ج 1، ص 692.
[27]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 715.
[28]. مجمعالبيان، ج 1، ص 402؛ اسباب النزول، ص 25.
[29]. جامع البيان، مج 2، ج 2، ص 5.
[30]. مجمعالبيان، ج 2، ص 265؛ جامع البيان، مج 3، ج 3، ص 259.
[31]. جامعالبيان، مج 3، ج 3، ص 421.
[32]. جامع البيان، مج 3، ج 4، ص 31.
[33]. جامع البيان، مج 3، ج 4، ص 34.
[34]. اسباب النزول، ص 78.
[35]. جامع البيان، مج 3، ج 4، ص 258.
[36]. اسباب النزول، ص 89.
[37]. مجمعالبيان، ج 2، ص 463؛ زادالمسير، ج 2، ص 65.
[38]. مجمعالبيان، ج 2، ص 465؛ اسباب النزول، ص 89.
[39]. التبيان، ج 3، ص 74.
[40]. جامعالبيان، مج 4، ج 6، ص 224.
[41]. مجمعالبيان، ج 3، ص 333 ـ 334.
[42]. جامعالبيان، مج 4، ج 6، ص 391؛ اسباب النزول، ص 134؛ التبيان، ج 3، ص 568؛ مجمعالبيان، ج 3، ص 365.
[43]. زادالمسير، ج 2، ص 298.
[44]. جامعالبيان، مج 4، ج 6، ص 417.
[45]. التبيان، ج 4، ص 198؛ اسباب النزول، ص 147؛ مجمع البيان، ج 4، ص 108.
[46]. المغازى، ج 1، ص 176.
[47]. الطبقات، ج 2، ص 22 ـ 23؛ الثقات، ج 1، ص 209.
[48]. السيره النبويه، ج 2، ص 560 ـ 561؛ تاريخ الاسلام، ج 2، ص146.
[49]. المغازى، ج 1، ص 177 - 180،تاريخ طبرى، ج 2، ص 48 ـ 49.
[50]. المغازى، ج 1، ص 176 ـ 180؛ الدرر، ج 1، ص 141؛ الطبقات، ج 2، ص 21؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 49.
[51]. المغازى، ج 1، ص 177.
[52]. همان، ص 178.
[53]. السيرة النبويه، ج 2، ص 562.
[54]. التفسير الكبير، ج 7، ص 200.
[55]. الطبقات، ج 1، ص 486 ـ 489؛ تركة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج 1، ص 102.
[56]. الطبقات، ج 2، ص 48.
[57]. الام، ج 4، ص 276.
[58]. السيرةالنبويه، ج 2، ص 369 ـ 370؛ المحبر، ص 470.
[59]. همان.